تسخير کننده دلها


 





 

درآمد
 

سرتيپ خلبان ابوطالبي از دوستان و همرزمان ديرينه شهيد بابايي است. خلوص و صداقت او به هنگام گفت وگو و منش با صفايش وي را به يکي از محورهاي گردهم آوردن دوستان بدل کرده است. ابوطالبي پيشتر معاون عمليات نيروي هوايي، رئيس سازمان هواپيماي کشور و فرمانده پايگاه هاي بوشهر، شيراز و مهرآباد بوده است. او برايمان از دوست و همرزم سابق اش مي گويد. از امريکا تا دل آسمان ها. از بازي هاي کودکانه اش با فرزندان بابايي و...

لطفاً ابتدا خودتان را معرفي کنيد و درباره گرايشتان به خلباني کمي توضيح دهيد؟
 

ابتدا از شما و دوستاني که سبب شدند تا اين فرصت پيش آيد تا با وجود گذشت سال ها از بازنشستگي يادي از خاطرات قديم شود. تشکر مي کنم. من روح الدين ابوطالبي هستم. حدود 6 سال است که بازنشست شدم. تقريباً از سال 1349 وارد نيروي هوايي، و دو سال بعد به عنوان خلبان هواپيماي اف 4 مشغول به کار شدم و سال ها در اين هواپيما پرواز کردم. البته مدتي هم بيشتر در دوران جنگ و بعد از آن، درهواپيماي اف 14 پرواز کردم. تقريباً با اکثر هواپيماهاي نيرو پرواز داشتم. اگر بخواهم سريع تر وارد داستان دوستي ها وخاطرات شهيد بابايي شوم. قبل از اين که ما آموزش خلباني را در ايران تمام کنيم ايشان را مي شناختم. چون در دانشگاه خلباني او هم مثل من دانشجو اما مقداري قديمي تر، بود. ايشان شخصيت بارزي داشت. بسيار آرام، اهل نماز، روزه، عبادات، سر به زير و متين بود.حدوداً 20 ساله بود؛ اقتضاي اين سن هيجان و فعاليت هاي مختلفي است، اما آرامش و متانت او شخصيتي خاص را برايش ايجاد کرده بود. حدوداً 20 ساله بود؛ اقتضاي اين سن هيجان و فعاليت هاي مختلفي است، اما آرامش و متانت او شخصيتي خاص را برايش ايجاد کرده بود. من از نزديک با ايشان آشنايي زيادي نداشتم، البته مادر آمريکا درپايگاهي که آموزش خلباني مي ديديم، همکار بوديم. ايشان يک ماه و نيم قبل ازمن در آنجا مشغول شده بود تقريباً مي توان گفت تمام دوران يک ساله در پايگاه جز زمان هايي که بايد براي بخش پروازي خودمان مي رفتيم. بقيه اوقات را اکثراً باهم بوديم، خلق و خوي ايشان مورد علاقه من بود و با هم خيلي اخت بوديم. چيزهاي زيادي از ايشان ياد گرفتيم و زواياي خاصي از زندگي ايشان را ديدم که گوياي عمق وجودي شخصيت اوست.
گاهي اوقات من احساس مي کردم که آمريکايي ها وقتي به او نگاه مي کنند شخصيت فرهنگي خودشان را زير سوال مي بينند. مثلاً فرمانده آن پايگاه با او دوست شده بود و اين قدر به او علاقه داشت که مي گفت شما هر زمان در شبانه روز که بخواهيد ميتوانيد به خانه من بياييد. در اين رفت و آمدها من در کنار ايشان بودم و مي ديدم که علاقه خاصي که به ايشان داشتند در ارتباط با من هم ايجاد شده، ولي مي دانستم که به علت شخصيتي است که او دارد. گاهي اوقات در صحبت هايش ميگفت چطور است که شما ايراني ها اين قدر حيا داريد، چون در آداب ورسوم آنها حيا مطرح نيست، اما مثلاً عباس در خانه فرد رفت و آمد مي کرد ولي هيچ نگاه مستقيمي به زن او نداشت، وقتي با آنها صحبت مي کرد سرش را پايين انداخت. آن فرمانده به من مي گفت اين شخصيت شم ابراي من خيلي جالب است، با وجود اين که فکر مي کنم شما خجالت مي کشيد ولي احساس مي کنم ماوراي اين خجالت کشيدن يک باور خاصي هم وجود دارد که باعث مي شود شما رعايت حريم خانه من را بکنيد. اين از شخصيت هاي بارزي بود که عباس به ديگران تحميل مي کرد و ستايش آنها را سبب مي شد. در يک سالي که ما آنجا کنار هم بوديم، حتي جاهايي که من احساس مي کردم به کمک فکري، درسي يا عملي نياز داشتم عباس مي گفت که اتفاقاً براي من هم خوب است در عين حال که کمکت مي کنم خودم هم آموزش مي گيرم. او حدود 2 ماه با من فاصله داشت بنابراين به من خيلي کمک مي کرد ايشان يک ماه زودتر از من به ايران بازگشت و به پايگاه اف 5 که فکر مي کنم در دزفول بود منتقل شد. من هم خلبان اف 4 بودم مدتي در تهران دوره ديدم، بعد به همدان و شيراز رفتم. تقريباً 3 سال از بازگشت ما به ايران مي گذشت که هر دو ما مجدداً هواپيماي اف 14 را انتخاب کرديم و به هم رسيديم. اين براي من خيلي خوشايند بود. روابط خيلي دوستانه خانوادگي هم داشتيم که ارامش خيلي خاصي در آن بود. در طول جنگ هم اکثراً با هم بوديم، اما مثلا گاهي پروازي پيش مي آمد که ما بايد يک ناوگان کشتي را دو نفري در دو هواپيما هدايت مي کرديم.
او آن زمان معاون عملياتي نيرو بود و من مسئوليت پايين تري در آن پايگاه خاص داشتم. با اين که تمام روز را در عمليات نيروي هوايي و تماس با پايگاه هاي مختلف صرف کرده بود، در پايگاه بوشهر خط مقدمي داشتيم که براي حفظ ناوگان کشتي ها پرواز مي کرديم، اما شب هم سبقت گرفتن از او شانس مي خواست، يعني من بايد کاري مي کردم که بتوانم سريع تر از ايشان سر باند باشم تا زودتر پرواز کنم. نهايتاً قرار گذاشتيم که ايشان بلند نشود، چون اگر هر دو هواپيما بلند مي شدند، با هم مي نشستند و آن وقت اگر در آن لحظات هواپيماي آماده اي هم باشد خلبان آماده نيست. به ايشان گفتم بهتر است که شما در زمين بمانيد اگر نياز پيدا کردم و درگيري رخ دادکه به کمک نياز داشتم صدا مي زنم که شما هم براي کمک بياييد. به اين طريق سعي مي کردم من اول بلند شوم، چون مي دانستم او در طول روز به هيچ وجه نمي تواند بخوابد و شب ساعت 3 بعد از نيمه شب بايد پروازهاي سختي مي کرديم. زماني بود که از ايشان خواسته بودند که جريان نفت را حمايت کند چون عبور و مرور آن به سختي انجام مي شد و اين عمليات شبانه ما باعث شده بود که مجدداً اين جريان برقرار شود. مدت طولاني را من با ايشان ماندم که در اين مدت شب و روز آماده پرواز بوديم، اما بيشتر پروازهاي شب را ما انجام مي دايدم و روز دوستان ديگري مي پريدند.
در 8 سال جنگ ما برهه هاي مختلفي داشتيم وگاهي اوقات بايد تصميمات خاصي گرفته مي شد. معمولاً عباس به خاطر سادگي که در شخصيتش بود فکر مي کرد راه هايي که هزينه و تکنولوژي خيلي سنگيني لازم نداشت وراحت هم بود را ارائه مي کرد. چون ما با تکنولوژي بسيار بالايي درس خوانده بوديم فکر مي کرديم که بايد همه چيز را از طريق تکنولوژي حل کنيم. به هر صورت تمام کساني که مي جنگيدند ايمان و اخلاص بالايي داشتند که مي توانستند فشارهاي جنگ را تحمل کنند. به هر حال عباس در اين شرايط خيلي کمک مي کرد مثلا مدتي بود که پوشش کامل راداري در مرزها وجود نداشت بنابراين از جاهايي که نقاط کور بود مثل وسط دره ها احتمال نفوذ بود. عراق هم که دشتي است درمقابل يک منطقه کوهستاني، مي توانست با انتخاب يک مسير خاص تمام راه را تا هدفش طي کند و در رادارهاي ما هم ظاهر نشود. ما که مي خواستيم از اين کوه ها رد شويم خيلي زودتر در رادارها پيدا مي شديم و دشتي را در پيش داشتيم که براي آنها قابل کنترل تر بود ونهايتاً سريع شناسايي انجام مي شد.
بنابراين عباس تصميم گرفت در مرزها افرادي را با امکانات ارتباطي مناسب مستقر کند تا هواپيما ها را با صوتي که از عبورشان شنيده مي شد شناسايي و گزارش کنند. اين افراد در لايه هاي مختلف چيده شده بودند بنابراين يکي، دو لايه که عبور يک هواپيما را در مسيري گزارش مي کرد براي رده هاي بالاتر تصميم گيري با مخابره اين اطلاعات روشن مي شد که چه هدف هايي ممکن است مور دنظر باشد. بنابراين يک جاهايي چراغ هاي قرمز روشن و تمهيدات لازم انديشيده مي شد. نهايتاً پدافند در يک منطقه وسيع تري آمادگي بيشتري پيدا مي کرد. ابتکار اين عمل را عباس شروع کرد. نهايتاً در جنگ خليج فارس و نفتکش ها عباس تصميم تعيين کننده اي را گرفت، ما در طول روز که مي خواستيم کشتي ها را عبور دهيم تعداد زيادي حتي تا 20 فروند هواپيماي شکاري را درگير مي کرديم که همه در آسمان بودند و سعي مي کردند که از اين ناوگان دفاع کنند که اين کوشش و هزينه بسيار بالايي داشت و اگر در تمام مدت حتي يک گزارش از وجود هواپيماهاي عرافي نداشتيم، باز هم بايد در آن فضا پرواز مي کرديم که بتوانيم آمادگي مقابله با قضيه را داشته باشيم. بعداً که اين فشارها زياد شد سبب کند يا حتي قطع شدن جريان نفت شد، شايد چندکشتي از جاهاي ديگر مملکت جابه جا مي شد اما عملاً درمنطقه اي که در بردمنطقه شکاري عراق بود مشکل ايجاد شد. حتي اسکله هاي نزديک به عراق مورد حمله قرار گرفت و دفاع هم امکان پذير نمي شد. چون حمله هميشه با غافل گيري همراه است و نهايتاً براي اين که غافلگير نشوي بايد کوشش بالايي صورت گيرد که آن هم نياز به پوشش راداري کامل و هواپيماهاي آماده داشت. در واقع کم کم جنگ به اين نقاط کشيده شد که ما در زمين باشيم و به جاي اينکه هواپيماهايمان را فرسوده کنيم زودتر بتوانيم نقاط را براي مقابله تشخيص دهيم، که بيشتر اينها را عباس طراحي کرد. علت اينکه من قاطعانه مي گويم عباس طراحي کرده اين است که يک بار او به من زنگ زد و گفت لباس پروازت را بردار و به سر باند بيا، با هم به بوشهر رفتيم و از آن زمان پروازهاي شبانه آغاز شد.

ويژگي اين عمليات هاي شبانه چه بود؟ يعني مشابه هايش در تاريخ هوانوردي يا جنگ ها رخ داده يا ويژگي خاصي در آن شرايط داشت؟
 

اين جريان حدود 8-7 ماه قبل از شهادت ايشان رخ داد، يعني در حقيقت اين کار آن زمان به اوج خودش رسيد، چون من يادم مي آيدکه تازه اين سيستم جا افتاده بود و کم کم خلبان هاي ديگر هم در پروازهاي شبانه مستقر شدند. اصولاً ويژگي که پرواز شب دارد ارتفاع پايين پرواز است که سخت تر و خطرناک تر است، و براي کسي که منطقه را نشناسد سخت تر هم مي شود. هواپيمايي که مي خواهد 400-300 کيلومتر از خاک خودش بيرون رود نگران کننده است اگر روز باشد راحت تر مي توان برنامه ريزي کرد وبه روش هاي مختلف پشتيباني اش کرد و هواپيماهاي يگري رابه کمکش فرستاد اما شب چون ديد وجود ندارد، جز آن چه نور ازش خارج مي شود چيز ديگري ديده نمي شود. به نظر مي رسد که در شب هايي که ماه وجود دارد پرواز راحت تر باشد، چون قله کوه ها ديده و مقداري نور روي زمين پهن مي شود، اگر شما بخواهيد از فاصله نزديک کوه ها پرواز کنيد سرعت هواپيما بيشتر از آن است که شما بخواهيد عکس العملي نشان دهيد و اگر به مانعي برخورد کرديد نمي توانيد بگوييد ديدم، چون آن ديد ب 5 يا 10 ثانيه تاخير است واين مقدار براي عکس العمل خلبانان و پرواز ارتفاع پايين کم است، البته اکثر پروازهاي ما روي آب دريا بود بنابراين موانع براي ما خيلي کلان نبود ولي پوشش راداري وگزارش هايي که بايد از هواپيماهايي که از طرف مقابل مي آمدند، مي شد سختي کار را بالا مي برد، بنابراين از هلي کوپتر استفاده مي کردند. مثلاً آن کشتي ميکلانژ ورافائل که يکي از آنها در بندر عباس و ديگري در بوشهر بود را با هلي کوپتر زدند که داشت در کانال غرق مي شد و نيروي هوايي آ ن را از منطقه خارج کرد، به قسمت عميق تري برد تا کانال بسته نشود. اين نشان مي داد که آن ها حرکت هاي جديدي مي کنند بنابراين بايد ما مقابله مي کرديم.
ايشان تاکتيک ارتفاع پست را ايجادکرد، مابه دليل برتري هوايي که داشتيم ارتفاع بالا را نگه مي داشتيم. سعي مي کرديم با هواپيمايي که مي آيد در ارتفاع بالا درگير شويم. حتي اگر پايين هم بودند از همان بالا قادر بوديم به آنها موشک بزنيم. ولي بعد کم کم تاکتيک آنها عوض شد. ما در ارتفاع حدود 2 هزار پا پرواز مي کرديم، گاهي اوقات مثلا 600-500 پا هم پايين مي آمديم که اين ارتفاع کمي است، حدود500 متر روي سطح دريا مي شود، ولي بچه ها اين توان وت جربه را داشتند. خوشبختانه خلبانان ما بي نظير بودند يعني در طول سال هاي جنگ ما با توان خيلي خوب خلبان هايمان برتري نيروي انساني و هواپيما داشتيم. بعداً آنها از تکنولوژي هاي جديدتري استفاده کردند. با وجود اين که ما هنوز هم با هواپيما وموشکي که به عنوان اف 14 در اختيار مان بود برتري داشتيم، اما بايد به موقع مي رسيديم و از زدن موشکي که از فاصله 40-30 متري ممکن بود جلوگيري مي کرديم. يعني بايست 50 کيلومتر آن طرف هدفي که آنها داشتند بوديم. يعني اگر ناوگاني در عمق دريا مثلا 20 کيلومتر داخل دريا پراکنده بود ما بايد 80-70 کيلومتر آن ورتر از ساحل را پوشش مي داديم و يا نبايد مي گذاشتيم موشک را بزند و اگر هم زده مي شد، گاهي زدن آن موشک هم امکان پذير مي شد اما شايد دقت بالايي نداشت و ارزش آن را نداشت که اجازه بدهيم به جايي برسد که يک موشک بسيار گران قيمت به خاطر يک موشک ارزان هدر رود، اين از تاکتيک هايي بود که ايشان در جنگ پيش بيني مي کرد. او روحيه بسيار خوبي داشت و حتي گاهي اوقات با نيروي زميني و سپاه هم ارتباط داشت وبه آنها کمک فکري و کمک هاي مختلف ديگري مي کرد. باموقعيتي که داشت گاهي شب ها هم تاصبح کنار ما پرواز مي کرد. جالب اينجا بود که گاهي از طريق مقامات بالاتر از او خواسته مي شدکه چون معاون عمليات نيرو هوايي است ودر دنيا هم رسم نيست که بالاترين رده عملياتي در خط مقدم بجنگد، پرواز نکند، ولي من يکي از دوستان نزديکش بودم که گاهاً به او مي گفتم با وجود اين وظيفه ات اين نيست اما گاهي کنار بچه ها باش و پرواز کن تا احساس نکنند که شما ستادي شدي و پشت ميز نشستي، بلکه هنوز هم عملياتي هستي و به اين طريق بتواني ارتباط قلبي ات را حفظ کني، نفوذ کلامت بالا خواهد بود.
وقتي در عمليات سنگيني به خلبان گفته مي شود احتمال بازگشت توگاهاً نزديک صفر است و ممکن است هيچ برگشتي نباشد هم شما آن قدرت و نفوذ کلام را داريد چون او ميداند کسي اين دستور را داده که خودش آماده شهادت است، بنابراين من گاهي اينها را خودم از او خواهش مي کردم، يامشکلاتي که پيش مي آمد و اشتباهاتي که خلبانان مي کردند شخصاً او را دعوت به آرامش مي کردم و مي گفتم که سعي کن ميانه روي کني و سخت نگيري، چون معتقدم که در شرع مقدس ما هم ميانه روي و نگهداري عدل و عمل منصفانه بسيار سفارش شده که سعي کنيدهميشه پيشه تان ميانه روي در امور باشد، اين از فرمايشات زعماي شرع مقدس است. ايشان خصوصيتي داشت که عموماً مي پذيرفت و اين کار را مي کرد وآرامش ايجادمي شد. آن زمان فشار بسيار زياد بود دوستان شهيد مي شدند، گاهي يک پرواز 4 فروندي مي رفت و مثلاً يکي دو تا هواپيما زده مي شد، بچه ها اسير مي شدند و فشار و استرس هم زياد مي شد. البته ايشان از اول جنگ معاون عملياتي نبود مدتي بعد اين سمت را گرفت که الان تاريخ دقيقش را به خاطر ندارم. ايشان در پروازي که با تيمسار سرتيپ نادري داشت شهيد شد؛ پروازي که صبح زود پريد، هدف را پيدا کرد و در مسير برگشت در ظهر عيد قربان اين اتفاق افتاد، ايشان خودش از ابتدا دنبال اين شهادت بود و اين زيباترين شهادت است که در ظهر عيد قربان رخ مي دهد؛ اسماعيلي هديه شد. شايد او خودش اسماعيل خودش بود.
به هر صورت ايشان آدم خاصي بود. يادم مي آيد يک بار به من گفت که دوست داري با هم در هواپيماي اف 14 پرواز کنيم؟ گفتم بدم نمي آيد، ما هر دو خلبان بودم و معمولاً درکابين عقب اف 14 خلبان نمي نشست، ولي ايشان گفت که من در کابين عقب مي نشينم و آموزشش را هم داشت، گفت دوست داري اين جا صحراي کربلا را بخوانم و خاطرات رازنده کنيم، در هواپيماي شکاري معمولاً کسي خودش را از صندلي جدا نمي کند، من در آينه ديدم که همه کمربند ها را باز کرد و چهار زانو بر صندلي نشست و شروع به خواندن نوحه کرد و واقعاً در آن پرواز يک تعزيه حسابي خواند. لحظات عجيبي را در پرواز جنگي به آن شکل طي کرديم.
خاطرم هست گاهي اوقات که به خانه من مي آمد با بچه کوچکي که حدود يک سال سن داشت توپ بازي مي کرد اما چون آن بچه نمي توانست خيلي خوب دنبال توپ بدود،
مي نشست و گاهي اوقات تا 10 دقيقه توپ ر اقل مي داد. از ديگر زواياي روحيه او اين بود که دوست نداشت انسان در هيچ چيز اسراف کند چيزي که شايد امروز خيلي ها فراموش کرده باشند. مثلاً گاهي نهار که با ما مي خورد، نصف آب ليوان راخورده بود بقيه اش را درگلدان هاي متعددي که در خانه ما بود تقسيم مي کرد تا هدر نرود. اين مسائلي که درزندگي عباس بود از جنگ خيلي زيباتر بود، چون همه در جنگ خيلي مردانه ايستادند، تا آخر جنگيدند و جانشان را به هموطنانشان، کساني که انشاالله در ابعاد مختلف رهرو آنها باشند، تقديم کردند. عباس آرزو داشت که موقعيتي داشته باشد که اصلاً هيچ فردي وجود نداشته باشد که شب گرسنه بخوابد.
گاهي اوقات مي دانست در منطقه اي که ما بوديم تا صبح چشم روي هم نمي گذاريم و براي جنگ آماده پروازيم، تشريفاتي هم وجود نداشت که انسان تا صبح خودش را مشغول کند و چيزي بخورد يا بنوشد تا اين زمان طي شود، ايشان هميشه از قزوين 100 تا نان خشک را در چادر شب مي گذاشت و با خود به آنجا مي آورد و بچه ها تا صبح با آنها مثل بيسکويت درگير بودند. اين حرکت ها از آدم هايي که در اعماق وجودشان عشق هست سر مي زند و گير نه نيازي نبود که معاونت نيرو هوايي از قزوين نان را با خود به مکاني که مي دانست تا صبخ همه چشم هايشان باز و آماده جنگ است بياورد.
گاهي که کنار هم مي نشستيم و صحبت مي کرديم مي ديدم که به فکر بچه هايي است که در جاهاي دورتري هستند. هميشه دوست داشت که مشکلات بچه هايي که واقعاً رده اول جنگ بودند، حل شود. حتي يک بار براي خودم هم پيش آمد، يک روز به او گفتم: عباس بعد از ظهر که زنگ زدي و گفتي خودت را فوراً برسان من با اولين وسيله اي که توانستم آمدي ولي يادم رفت که کمي مشکلات خانه را جمع و جور کنم و براي اين مدتي که خانه نيستم آذوقه اي تهيه کنم، اگر يک ساعت زودتر مي گفتي من به اين کارها مي رسيدم فرداي آن روز از خانه زنگ زدندکه شما کجاييد؟ گفتم محل کارم هستم، گفتند پس از خريدها را چه کسي انجام داده؟يک کارتون تخم مرغ و مواد غذايي و گوشت و وسايل ديگر خريداري شده و چون ما نبوديم به همسايه دادند. همان شب من و عباس بايد تا صبح بيدار مي مانديم. پرسيدم جريان چيست براي خانه ما چه فرستادي؟ ابتدا از جواب دادن طفره رفت ولي بعداً با اصرار فهميدم که راننده اش بايد عوض مي شد وبه تهران باز مي گشت، به او گفته بود تا سر راه لوازم را بخرد و به در خانه ببرد. در هر صورت شخصيت عباس در همه زندگي اش بسيار بارز بود و نشان داد که با محبت، دوستي و گذشت مي توان دست انساني که به آن مرحله و پله اعتقاد پيدا نکرده را گرفت و بالا کشيد. اين روحيه اي بود که عباس داشت. من اگر بخواهم در اين مسائل صحبت کنم خيلي چيزها يادم مي آيد بگويم. شايد خاطرات من از عباس نوع دوستانه و همکاري هاي نزديک باشد و خاطرات جنگي دارند، ولي انسان محسوب نشود، ولي به نظر من همه خاطرات جنگي دارند، ولي انسان وقتي خيلي زيباتر مي شود که به انسانيتش نزديک شود، در غير اين صورت زدن يک هواپيماي دشمن توسط يک هواپيماي شکاري وظيفه است، البته مشکل است ما اين عمق وجودي يک انسان نيست، بلکه عمق وجودي انسان اين است که شما حيواني که پايش شکسته و به کناري افتاده را مداوا کنيد، اگر کسي چنين کاري را کرد اين وجود شخصيتي انسان است که اعمال اش را نشان مي دهد. به هر صورت اينها مسائلي است که در رابطه با جنگ و خاطرات جنگ مي توانم درباره شهيد بابايي مطرح کنم.
عباس، فرزندان خوبي را هم پرورش داد و حقيقتاً همسرش خيلي به او کمک کرد که اين شخصيت ساخته شود، ايشان بسيار مداوا مي کردو سازش داشت. گاهي مي ديدم که سه يا چهار روز با خانه تماس نمي گرفت، من احساس مي کردم که اين گذشت و بزرگواري در خانواده او وجود داشت که عباس ساخته شد، چون هيچ مردي بدون وجود يک زن پارسا، با تقوا و اهل سازي و تفکر، ممکن نيست که بتواند با اين آرامش زندگي اش را ادامه دهد.
يادم هست فرمانده نيروي هوايي با او تماس مي گرفت و اصرار مي کرد که به حج برود، هميشه مي گفت حالا من اينجا کارم تمام شود با پرواز بعدي مي روم تا اين که بالاخره آخرين هواپيما و کاروان حج هم راهي شد و او نرفت، اين چيزي بود که آرزوي هر کسي است ولي او مي گفت حج من همين جاست، اگر من بتوانم از مردم و کشورم دفاع کنم شايد به اندازه 100 سفر حج پيش خدا مقبول باشد. حتي يک سفر کوتاه که آخرين پرواز برود و اولين پرواز برگردد را هم قبول نمي کرد، براي اين که مي خواست هميشه حضور داشته باشد. او شخصيت بزرگي داشت که به راحتي پيدا نمي شود. همه شهدا عاشق اين بودند که بروند و دفاع کنند، برخي از آنها بعد از جنگ در مسائل ديگري از دست رفتند. مثلاً شهيد دوران، از قبل نحوه شهادتش را برنامه ريزي داشت، يعني من خودم را گوش هاي خودم از دهان او شنيدم که مي گفت اگر هواپيما را بزنند من بيرون نمي پرم، امکان ندارد اجازه دهم من را اسير کنند.
در نهايت ايشان همين طور شهيد شد ولحظه آخر خودش را به يک منطقه نفتي که مي گفتند پالايشگاه است، زد يعني با هواپيما به پالايشگاه رفت، البته به کابين عقبش که مي توانست بپرد اجازه رفتن داد. شايد از هر 100 خلبان بتوان يک چنين خلبان خود ساخته اي پيدا کرد که بداند براي چه مي جنگد و هدف خدمت به وطن و دفاع از مملکتش را بالاتر از اينها بداند. محمود اسکندري خلبان ديگري که بعد از جنگ در يک تصادف رانندگي فوت کرد. اين شخص بهترين پروازهاي جنگي را در خاک عراق داشت. در همان پروازي که شهيد دوران سقوط کرد، محمود اسکندري پرواز کناريش بود، هر 2 هواپيما را زدند، عباس نتوانست ادامه دهد ولي هواپيماي محمود به مسيرش ادامه داد، ميزان صدمه زياد بود، چتر از پشت گردنش به فاصله 10 سانتيمتري سرش با موشک کنده شده بود و چتري نداشت که با آن بپرد، با اين وجود هواپيما را برگرداند. اينها شخصيت هايي هستند که ديگران بايد در مقابلشان احساس خضوع و خشوع داشته باشند، عشق به وطن، مکتب و هدف، اينها چيزهايي است که بسادگي در انسان به وجود نمي آيد. ذکري از شهدا کردم، آنهايي هم که الان زنده هستند، در واقع شهيد زنده اند، چون اطلاع دارم بسياري از آنها درگوشه و کنار ممکلت گاهي اوقات در فقر زندگي مي کنند.
يک روز بالاي منبري آخوندي که خيلي هم سرشناس است، آن خاطره نخ کشيدن وسط اتاق راتعريف مي کرد، يادم آمد اين خاطره را من خودم گفتم و دوستان در کتابي از عباس نوشتند، خاشحال شدم، لااقل نکته اي را که مي خواستم مطرح بشود، مطرح شد. البته همان طور که گفتم زندگي او زواياي عرفاني زيادي دارد.
شما براي اين که بخواهيد به شخصيت انساني و والاي کسي پي ببريد، بايد خيلي فکر کنيد و اعمال آن شخص را بارها و بارها زير ذره بين بگيريد تا ببيند چه چيزي را مي توان از اوياد گرفت. آدمي که وسط اتاق نخ مي کشد و به هم اتاقي خود مي گويد شما آن سمت اتاق آزادي و من هم اين سمت نصف اتاقي مايلم نماز خودم را بخوانم و رعايت اصول را بکنم، يعني مثلاً اين گليمي که کف اتاق هست لااقل اين سمتش پاک باشد. اين خصوصيت باعث شد آن آدمي که اصلاً قبله را نمي شناخت، بعد از 3 ماه نماز خوان شود و ترک بسياري از اشکالاتش را بکند، اين روحيه ميتواند آموزه والگويي براي ديگران شود. شما هيچ گاه نمي توانيد کسي را با ضرب و شتم وادار به نماز خواندن کنيد، اگر هم بتوانيد نمازش قبول نخواهد بود. ولي اگر اين نماز را بتوانيم با اخلاق براي او توجيه کنيم و آموزش دهيم به نظر من اين مي تواند فراگير شود. از راه دل استکه مي شود دل ها راتسخير کرد. از طريق عرفان والقاي رواني است که شما مي توانيد به راحتي به خدا نزديک شويد و مسائلي را درک کنيد که به هيچ وجه با اعمال صالح امکان دسترسي به آن نيست، با کارهاي صرفاً فيزيکي نمي شود به خدا نزديک شد. بايد دل، مغز، روح و جسم همه دراختيار قرار بگيرند و اين از راه دل امکان پذير است. بايد انسان عاشق بشود، از اين راه است که شما مي توانيد به خدا برسيد. اينها کساني بودند که اين زوايا را داشتند که مي تواند براي من الگو باشد. شايد در تمام دوران مديريتم تعداد معدودي باشند که دوستي، رفاقت و گذشت و مروت را در رابطه با آنها نداشته باشم، شايد من سهواً از اين مرز خارج شده باشم، ولي قصد وجود نداشته و از اين راه نهايت برداشت را از پتانسيل هاي انساني داشتم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33